« نقطه ی بی بازگشت »
برداشتی از فیلم کوتاه «باردو» ساختهی سپهر جنتی
دام، مردیست که در پی رهایی از رنجها و ناکامیهایش تصمیم به خودکشی گرفته است.
او مرگ را پناهی میبیند برای نجات از تلخی زندگیاش.
پیش از انجام این کار اما، آخرین فریاد کمکخواهیاش را در سکوت مطلق اتاق پژمردهاش فریاد میزند؛
نامهای مینویسد، نامهی وداع با مادری که همیشه دوستش داشته و تنها پسر اوست.
اما نیرویی بزرگتر در درون او وجود دارد که وی را بهسوی جوخهی دارش میکشاند؛
میل به کفارهی گناهی که هنوز نمیداند چیست.
پدر بهسوی او میآید، پدری که از او ناامید است؛
زیرا آدام شریعت پدرش را فراموش کرده، چشمان خود را از او برگردانده و در سیاهی غرق شده است.
پدر آمده تا این را به او یادآوری کند و مجازاتش را اعمال نماید.

او کتاب قانونش را بر میز آدام میگذارد و از او میخواهد برای بخشیدهشدن، به گناهش اعتراف کند؛
زیرا تنها در این صورت است که به پادشاهی آسمان نزدیک خواهد شد.
اما آدام هنوز علت گناه و ناکامیهایش را نمیداند.
پس پدر او را به لحظهی حقیقت میکشاند —
لحظهی روبهرو شدن با خویشتن و بازخواست شدن.
آدام کیلومتر ها از حقیقت فاصله دارد؛
زیرا حتی در پیروی از گامهای پدر نیز همچنان شکاک و ناآگاه است.
سؤالش در مسیر تنها این است:
«پدر! مرا کجا میبری؟»
و حالا پاسخ را خواهد گرفت.
پدر طناب دار را دور گردن او میاندازد و آدام آغاز به جان دادن میکند.
در این لحظه، روح او وارد تئاتر سایههای زندگیاش میشود —
لحظهی رسیدن به حقیقت.
لحظهای که جسم در حال از میان رفتن است و روح در حال پرکشیدن.
در صحنهی نخست، زنی را میبیند با چهرهای پوشیده از ماسک و نماد «زنانگی» بر پیشانیاش.
این زن، زندگی و حضور خودِ آدام است؛
جوهرهی وجودی، روح و روان او.
در آغاز، زن شروع به رقص میکند؛
لحظاتی غرق در شور و رهایی، از حضور خویش سعادتمند است.
این همان دوران معصومیت آدام است —
روزهای ناب کودکی، روزهای همنشینی با پدر،
زمانی که از صرف بودن سرشار بود و هنوز «خود»ی وجود نداشت تا میان او و پدر فاصله بیندازد.
اما مانند هر چیز دیگر در زندگی، این روزها نیز گذرا بودند.

صحنهی بعد، صحنهی ظهور شیاطین در زندگی آدام است.
لوسیفر، که پشت زن پنهان شده و در تاریکی کار میکند،
نقش دلسوزی به خود میگیرد و با وعدههایی از «چیزهای بیشتر»، وسوسه میکند.
نگاه آدام را از پدر برمیگرداند، غرور و حرص را در او زنده میکند
و سرانجام بهسوی گناه میکشاند.
و گناه، نخستین گام در مسیر مرگ و از دست دادن معصومیت است.
لوسیفر، که خود را در سایهها پنهان کرده، نوکرانی دارد: بلیال و خناس.
او ریسمان این دو شیطان را در دست دارد و آنان را بهسوی روح آدام هدایت میکند.
بلیال نیمی از روح او را میکشد و خناس نیمهی دیگر را؛
و روح در این جدال، عذابی دردناک میکشد و به مرگ نزدیک میشود.
در این لحظه، لوسیفر از سایهها بیرون میآید و ضربهی نهایی را میزند.
او نقاب دلسوزانهاش را برمیدارد و سردترین پوزخند ممکن را به چشمان آدام میزند —
پوزخندی که فریادی از اعماق جان برمیانگیزد،
فریادی که تا دورترین ستاره در کهکشان میپیچد:
فریادِ مواجهه با حقیقت.

در این لحظه است که آدام گناهش را درمییابد:
اعتماد نداشتن به پدر و تسلیم شدن در برابر وسوسهها.
همین بیاعتمادی، سیاهی را برایش به ارمغان آورده و سرچشمهی همهی ناکامیها و رنجهایش بوده است.
آدام برای دستیابی به این بینش، مرگ را در آغوش کشیده بود؛
اما برای رسیدن به آگاهی، معاملهای زیانبار کرد — معامله با مرگ.
اکنون مرگ به سراغ او آمده است، در ساعتی غریب…
آخرین ناکامی.
مرگ، ماسک خود را بر چهرهی آدام میگذارد و بوسهای تلخ بر پیشانی او مینشاند.
اما آدام همچنان ناکام است؛
جام رستگاری از او دریغ شده است.
ناکامی نهایی —
آگاهی یافتن به ناکامیِ خویش در شناختِ ناکامیها.
و این همان لحظهایست که آدام از حقیقت بیزار میشود؛
نقطهای که میپنداشت پایان رنج است،
اما اوج لذتِ ناممکناش شد.
آنجا که آدام، در تماس با واقعیت محض — مرگ —
هم نابود میشود و هم حقیقت را لمس میکند.
نویسنده متن: امیرمحمد خواجوند